ولی با تو دلمرده، آواز من مُرد
تو را دیدم شوق پرواز من مُرد
رهِ دوستی را به یک لحظه بستی
تو پرهای پروازگر را شکستی
به بیگانگی در به رویم گشودی
دلی داشتی لیک دلبر نبودی
نه در دیده شوقی، نه بر لب سلامی
نه در دست سرد تو عطر پیامی...
چو دستم به پاییز دست تو پیوست
زِ سردی بر لبم بوسه یخ بست
لبی داشتی، لیک یاقوت مُرده
به چشمت نگه بود، اما فسرده
تو زیبا! چه بودی به جز نقش رنگی؟؟
نه جنبنده انسان!... که تندیس سنگی...
نه عشقی، نه مهری، نه نازی، نه شوری...
نشستی ولی شاهد بی حظوری
نه پیچان، نه رقصان، نه در تاب بودی...
چو نیلوفر خشک مرداب بودی
چو دستت به سردی در آغوش من شد،
همه عاشقی ها فراموش من شد
در آیین رندی به خاری نیرزد
دروغین گلی کز نسیمی نلرزد
برو، ای مرا زَهر در جام کرده...
بُتان را در این شهر بدنام کرده
میان نکویان که بسیار دیدم
تو را یار نه، نقش دیوار دیدم
نه نفرین شنیدم زِتو، نه درودی،
تو زیبا به جز یک عروسک نبودی...